شنبه ۱۶ مهر ۹۰


سرفراز یاور ایران من...


<<دانلود>>

سرفراز یاور ایران من...

نمکزار شدن بزرگترین دریاچه نمک در دنیا، دریاچه ارومیه، فاجعه ای ملی و بحرانی نه تنها منطقه ای بلکه چالشی است جهانی. افسوس که امروز در کنار نابودی دریاچه ارومیه، کشاورزان اصفهانی در اثر خشکیدن زاینده رود خانه خراب شده اند و زحمتکشان خوزستانی از شوری آب شرب به تنگ آمده اند و هموطنان جنوب شهر تهران بیشترین سهم از آلودگی آب تهران نصیبشان شده ، و معتقدم همهء ما در این درد ها به نوعی مشترکیم و این زخم ها متعلق به فرد فرد ما هستند.
چگونه میتوان فاجعه دریاچه ارومیه و مبارزات بحق هموطنان دلیر آذری را آینه ای کرد تا فرد فرد ما نه فقط زخم های محیط زیستی خود را، بلکه همه آسیب های اجتماعی حاکم بر سرزمین مان را در آن ببینیم؟

اگر مسئولین این فاجعه مشخص اند، اگر مبارزه برای حق حیات محیط زیست سرزمین مان را جدا از مبارزه همگانی با ظلم، شکنجه، اعدام، سرکوب، خفقان و بی عدالتی در تمام سطوح جامعه نمیدانیم ، مسئولیت مبارزه با این فاجعه ها برشانه های کیست؟ چگونه میتوانیم حامی همیشه حاضر حقوق یکدیگر باشیم؟









نظرها:


باغ من, باغ تو
ای دریغا سهم مان باد خزان شد از زمــان
تیر غیبی بود و حاضر ، وین کمان آسمــان

باغ سبزم بود و بس از دار دنیا ، داشــــتم
هــرزه پرور باد و سر کفتن به درب باغــمان
...
باغـبان خوابی مگر ، برخیز ، وقتت سر رسد
گل که پژمردی،نه دریا چاره اش نه اشـکمان

هم خودی بفروخت خویشی,هم خدا در خواب خوش
سرو پس شد سرنگون ، هم شاپرک بی خانمان

گر ندانی قدر صحبت با نسیمی از بـــــــــهار
قهر طوفــان ،کم نباشد قسمت تو بی گـمان

گر که روید شاخه ای ،گرزی گران شد بر سرم
یا از آن چون میوه آویــــــــــــزان بشد یارانمان

ای خوشا خاک شرف مندی که آفت خیز شد
مر مــــدد از عــــــــــرش نازل آیدی بر دادمــانادامه ...

آرش | November 11, 2012 01:10 AM

دلتنگتم بردار...

به خانه برگرد

mohsen | March 17, 2012 10:38 PM

شعری برای همدردی با نوشته بالا *********

عجب ای سرزمین من، تو را با تیغ غم کشتند /
تو را با ظلم و بیداد و هزار و صد ستم کشتند /
تو را کشتند و سوزاندند و خاکستر فنا کردند /
تو را در اوج تنهایی و تاریکی غم کشتند / //

عجب ای پایگاه من، تو را از پا شکست دادند/
به ویرانی کشاندند و تو را از زیر و بم کشتند/
عجب ای تکیه-گاه من، تو را بی-تکیه-گاه کردند/
زدند بر پشت تو خنجر، به زخم بیش و کم کشتند//

عجب ای روزگار من، مرا با تو نساز آید/
مرا با تو چه با تیر و کمان قدّ خم کشتند/
عجب ای نوبهار من، تو را فصل خزان کردند/
که بر تو باغ گلها و پر پروانه هم کشتند//

تنفس در هوای تو شده آفت برای جان/
که دم در سینه-ات مانده، تو را در بازدم کشتند/
صدایت گشته خاموش از سکوت سرد رسوایی/
که تا ساکت شوی شاید، هزار و صد قلم کشتند//

سر میرزای کوچک-خان، کجا شد قلعه بابک؟!/
نگو از تخت جمشیدت، تو را از جام جم کشتند/
چه شد آن شاعر نامی، که رنجی برد سال سی؟!/
در این سی سال رسوایی، به عمر تو عجم کشتند //

بگو ای سرزمین من، بگو با تو چها کردند /
ورقهامان مچاله شد، تو را بی زهر و سم کشتند! /
تو را پامال ظلم و گیوه-ی زاهدنما کردند /
ستمها بر تنت جاری و زخمیدند و هم کشتند //

تو ای ثانیه-دار من در این اوقات تنهایی /
نه تنها وقت پاک تو، گل عمر منم کشتند /
تو ای ساکتتر از شاعر، در این غوغای تنهایی /
کنار پیکر پاکت، تن زخم منم کشتند //

سیاوش | March 4, 2012 01:21 PM

کار ها و صحبت هاتون واقعا عالیه

نسیم | December 26, 2011 07:23 AM

داريوش عزيز سالهاست منتظر روزهای خورشیدی هستیم...پس برای ما اون لحظه ی آبی کجاست ؟

مینا | December 24, 2011 12:26 AM

سلام...(دل نوشته هفتاد و ششم)
امشب شب یلداست...خونمون پر شده از مهمونای آشنا که دیگه ازشون دورم.صدای خندهاشون رو دارم میشنوم,انگار خیلی خوشحالن.منم طبق معمول تو اتاقم تنهام.
امشب رو دوست دارم چون طولانی ترین شبه ساله,منم خیلی وقته که شبارو دوست دارم,سکوتش رو دوست دارم,رهایی فکر تو شب رو دوست دارم...پس باید بیشترین استفاده رو از این شب ببرم.
بهتون تبریک میگم.
با اینکه میدونم دل نوشته هام رو نمیخونید,ولی بازم تبریک

سعید | December 21, 2011 08:12 AM

سلام...(دل نوشته هفتاد و پنجم)
امروز مصاحبتون رو تو شبکه بی بی سی دیدم,عالی بود.
درسته که سوالا تکراری بود ولی بازم عالی بود,درسته وقته برنامه کم بود ولی بازم عالی بود,درسته که لحن گزارشکر جالب نبود ولی لحن و وقار شما عالی بود...
تو این مصاحبه در مورد اینکه بعضی از شعرها از ایران به دستتون میرسه صحبت کردین,با این که حسرت خوردم از این که من چرا نمیتونم شعرام رو به دسته خودتون برسونم ولی بازم عالی بود.
امشب همه چی عالی بود,همه چی...ممنونم

سعید | December 20, 2011 03:38 PM

سفر قطره به دریا یک حادثه و تا همیشه ماندن قطره با دریا ماجرا یی ست .. آکنده از خدا ..که باید اتفاقش انداخت..
در تولدی تازه .. در راه تغییر سرنوشت
که قطره فقط با دریا دریاست
آرزو کنیم که صدایمان کند .. مسیرش را بروی ما روشن کند
آرزو را به انرژی عشق و به همه ی انرژی های خدایی گره بزنیم....تا در لحظه ی باشکوه خواست او ..خواست خدا ......همسفر عشق شویم ....
برای رفتن و ماندن ..تا همیشه با دریا ..
دریا شدن..

rozita | December 16, 2011 12:36 PM

داریوش عزیزم خواهش می کنم منو بطلب... دیگه
می خوام بیام پیش تو...بال در بیارم و بیام ...می خوام بقیه ی عمرم رو جایی باشم که تو هستی..بنشینم کنارت فقط نگاهت کنم..
اما توکعبه هستی باید خودت بطلبی..
کعبه ی من هستی..
خیلی ساله صبوری کرديم و دلتنگی ..اما تا کي دلتنگي
شايد باورت نشه اما حوصله ی هیچکسی رو ندارم ...خیلی وقته دنیای این روزای من فقط شده خودت
ترانه هات نقطه ی عطف زندگیمه ...اما دلتنگیم اونقدر زیاده که توی قلبم جا نمیگیره
خیلی دوستت دارم
زمین دور تو میگرده زمان دست تو افتاده....

yek doostdar | December 15, 2011 09:26 AM

سلام...(دل نوشته هفتاد و چهارم)...
سلامی از سر حس نزدیکی به شما که همه دنیام رو پر کردین,که همه تصویرای زندگیم پر شده از چهره معنویتون.
یه سوالی ذهنم رو پر کرده,نمیدونم چرا آهنگ اینجا چراغی روشنه رو تو کنسرتاتون نمیخونید,دلیله این موضوع رو نمیدونم,
تقریبا همه کنسرتاتون که تو دو ساله پیش اجرا کردین رو دانلود کردم ولی تو هیچ کدوم این آهنگو نخوندین.
واقعا دلم میخواد وقتی این آهنگو میخونید تو چشاتون نگاه کنم,این اولین آهنگیه ازتون که باعث شد درکتون کنم و بشناسمتون.امیدوارم این اتفاق بی افته.
دلم بدجوری به حاله خودم میسوزه,نمیدونم بالاخره اتفاقه خوبی که چشم براهشم برام می افته یا نه.
تا آخرین نفسم منتظره اون اتفاقه خوب میمونم

سعید | December 14, 2011 08:06 AM

سلام آقای داریوش. من از دوران نو جوانی تا الان که ۵۰ سال سن دارم عاشق شما و آهنگ های زیبایتان هستم و ۱ بار هم شما را از نزدیک در پادگان عشرت آباد زیارت کرده ام. امیدوارم همیشه صحیح و سالم باشید و سالیان سال به کار خود ادامه دهید و ما از صدای زیبایتان لذت ببرم. به امید روزی که شما را در آب و خاک خودتان ببینم.

Zohreh Zeinoddini | December 13, 2011 12:54 PM

داریوش عزیز می خواستم در مورد عشق بگم و یک حادثه ی عرفانی

و در مورد متنی به نام لیلی ...که اگر قبلا آن را ديده بودم زندگیم رنگ دیگری می گرفت

میگن روزگار با عشق در ستیزه و این گفته کاملا به من ثابت شد...عشق واقعی خودم رو پیدا کرده بودم و
می شناختم .....کسی که می پرستم و
می پرستیدم..او را به خودم نزدیک حس میکردم اما از احساس او نسبت به خودم چیزی نمی دونستم ..آرزو داشتم او هم به من احساسی داشته باشه...و ... اما چنین چیزی رو در دورترین رویاهایم هم نمی تونستم باور کنم ...گاه در رفتار و گفته هایش نشانه هایی زیبا از احساس میدیدم که قلبم رو پر از امید به آینده میکرد ...اما بلافاصله ناباوری جای اون امید رو میگرفت چون چنین خوشبختی اونقدر بزرگ بود که نمی تونستم باور کنم .
مدتها من بودم و عشق وآرزوهای ناگفته ام...
حرفهایی داشتم که نمی تونستم بگم چون احساس او رو نمی دونستم و این عاقبت منو از پا درآورد.. و برای مدتی بطور کامل از خود بیخود کردو ذهنم رو ازم گرفت ...مثل این بود که در عالمی دیگر ..در عالمی ازعشق و آرزوها و پریشانی ها سر میکردم ...
خیلی سخت بود حتي مدتي تحت مداوا بودم و
مدتها طول کشید تا........ تونستم به خود برگردم..
و حس می کنم من نه در افسانه ها که در دنیای واقعی گم شدن در عشق و پیدا شدن در یار رو تجربه کردم
در طول این مدت او که از من بی خبر مانده بود از من دور شد.....و بعد از این دوران سخت وقتی به خودم اومدم که مدتها بوداو را گم کرده بودم .. و مطمئن نبودم آيا هنوز مي خواد از من بدونه ؟
با اين وجود برای پیدا کردنش تلاش می کردم و می کنم اما..... انگار ناممکنه.. و اين حسرت عمیقی ست در دلم که لحظه هام رو تبدیل کرده به تجربه ای من سوز که گاه تحملشون کاملا غیر ممکن میشه .....
اماچند شب پیش اتفاق عجیبی برام افتاد ....در میان نوشته های او که برام مقدس هستند به متنی برخورد کردم که در نهایت تعجب قبلا هرگز ندیده بودم ...متنی بسیار لطیف و عرفانی ..و نشانه ای از دید با شکوه و روح لطیف و والامرتبه او
متنی از جنس لیلی
که ناگهان مثل نوری شد و حقایقی رو که قبلا نمیدیدم به من نشون داد
متنی که اگر قبلا دیده بودم بسیاری مسائل مبهم برام روشن شده بود و جواب خیلی از سوال ها و ناباوری هام رو گرفته بودم و می تونستم حرف دلم رو براش بگم وخیلی حرفهای تازه برای گفتن پيدا مي کردم
متنی که اگر دیده بودم مطمئنا هرگز به اون حال نمی افتادم و به عالم پریشانی
نمی رفتم ....ندیدن اون متن رو فقط می تونم به پای حسادت روزگار به عشق بگذارم
وگرنه چنین چیزی برای من که نوشته های او رو با جان و با بیشترین دقت و نقطه به نقطه می خوندم نا ممکن بود........و حالا این حسرت بزرگ که او هیچوقت ندونست که من آن متن زیبا رو در بین نوشته ها ندیده بودم ..که هیچوقت حرفی درباره اش نزدم ...و اینکه نمی دونه که حالا بعد از خوندن اون نوشته ی پر معنا سرشار هستم از حرف های تازه و آرزو ها و ناگفته هایی که همیشه در دل داشتم اما فکر نمی کردم بخواد که بدونه و حالا آرزو دارم بهش بگم ...اما او نيست
فقط به آرزوی دوباره پیدا کردن او زنده هستم و فقط با این امید که عشق واقعی هرگز از بین نمیره و همیشه در حال تکامله....
با این اتفاق حالا حقایقی رو که او و زندگی و خدا شاید سعی داشتند به من بگویند و من متوجه نمیشدم بهتر و روشن تر می بینم تا بتونم اگر او را پیدا کردم حرف واقعی قلبم رو بهتر بیان کنم..
مطمئنم که آنچه بر من گذشت واقعا یک سیر عارفانه و عاشقانه بود
و داریوش عزیز از اونجایی که میدونم شما به مسائل عرفانی بسیار آشنایی دارید آرزو دارم فرصتی به من میداید تا بیشتر در مورد این تجربه ی خودم براتون بنویسم....
و این رو بدونید که اگر کسی واقعا عاشق باشه و دلتنگ..می تونه با ترانه ها و عاشقانه های شما به عالم شوریدگی بره و مراحل و رنج عشق رو تجربه کنه ...و تجربه کنه که مجنون چه کشید ....و در عشق به بلوغ برسه و باز با ترانه های شما به خود برگرده و در یار پیدا بشه ولی اين بار با حرفی تازه
ترانه هاتون معجزه های واقعی هستند و همیشه با ما همراه..و کلامتون امید می بخشه
و گاه امید تنها دستاویز برای زنده بودنه
همیشه شاد و سلامت باشید

رویا | December 13, 2011 11:28 AM

سلام...(دل نوشته هفتاد و سوم)
خیلی وقت شده که نیومدم و براتون ننوشتم,فراموشتون نکردم,
از وقتی که شناختمتون هیچ ساعتی تو زندگیم نبوده که به یادتون نباشم و شاید همینه که هنوز منو امیدوار نگه داشته,
تنها دلیلی که باعث شد تو این چند روز براتون ننویسم بخاطر این بود که حرفای تمیز و قشنگی توی ذهنم نبود و نخواستم حرفایی که زیبایی توش راهی نداره رو با شما که برام نماد زیبایی هستین در میون بذارم.
این چند روز حالم اصلا خوب نبود حتی شعرایی که تو این چند روز نوشتم رو پاره کردم چون شعرام سیاهه سیاه بود,
چند روزه گذشته سیاهیه زندگیم به سفیدیش چیره شده بود,ولی الان که اینجام و براتون مینویسم حالم خیلی بهتره.
ممنونم بخاطر معدود زیبائی هایی که تو دنیام وجود داره که تنها دلیلش شمائید

سعید | December 12, 2011 01:47 PM

گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابي
گفتي که طلب کن تو مرا تا که بيابي
........
داریوش عزیزم از وقتي به ياد ميارم
عاشقتم ...

a fan | December 11, 2011 04:44 AM

درود بر داريوش عزيز
ياددم نميرود آن بزرگواري شما را در هتل گلدن پلازاي ارمنستان که با وساطت مايکل عزيز از بين آن همه عاشق مرا به حضور پذيرفتي انشا الله به اميد سر دادن شعار آزادي در کشور خودمان


محمد-ماهدشت

محمد رضا | December 8, 2011 01:32 AM

سلام...(دل نوشته هفتاد و دوم)...
امروز روزه دانشجویه,البته من نزدیکه 3 ماهه که درسم تموم شده ولی نمیدونم چرا حس میکنم هنوز دانشجویم,شاید بخاطره اینه که هنوز وارد مرحله بعدی از زندگیم نشدم.
نمیخوام بگم از وارد شدن به مرحله بعدیه زندگیم میترسم...نه....نمیترسم....ولی چون شناختی ازش ندارم دلم نمیخواد که واردش بشم و اشتباه های گذشته رو تکرار کنم...بگذریم.
پیام تصویری که پارسال برای روز دانشجو تو وبلاگتون گذاشتین رو تازه امسال دیدم,با این حال برام بوی کهنگی نمیداد,ممنونم ازتون.
اینقدر نسبت بهتون احساس دین میکنم که انگار همه کسم شدین.
دیگه حتی نمیتونم دنیا رو بدون شما تصور کنم.
آرزو میکنم همیشه تو دنیام باشین(یه آرزوی از ته دل)

سعید | December 7, 2011 08:53 AM

خورشيدي و مثل هميشه تابنده
من از روي ماه تو شرمنده
زير اين نور دل پر از اميده
نورت هميشه پاينده

rozita | December 6, 2011 04:27 PM

یاد تو هرجا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه

yek doostdar | December 5, 2011 09:28 AM

سلام عشق من.
ميدونم هيچوقت اين پيغام منو نميخوني، ميدونم وقتت بيشتر ازين ارزش داره كه مال من باشه،ولي بازم برات مينويسم...
من با تو بزرگ شدم عشق من، با تو قد كشيدم، من تو خونه اي بزرگ شدم كه صداي تو از بچگي توش ميپيچيد. من همه خاطرم با صداي تو توي ذهنم ثبت شدن...
يادم نميره كه وقتي پدرم افتاد زندون روزي هزار بار آهنگ زندوني تورو زمزمه كردم و واست نامه نوشتم تاشايد كمكمون كني...!
نامه كه يه سال توي كمدم خاك خورد و آخرشم سوزوندمش...
بگذريم...
گفتني زياده ولي تو كجا و خاطرات ذهن من كجا!
ميدونم خيلي دوس داري برگردي ايران، ولي آرزو ميكنم نتوني!!!
آخه نميخوام تصوراتت از وطن عزيزت خراب بشه!
ايرانت داغون شده داريوش، خيابوناش بوي غربت و نامردي ميده... آدماش بوي ذلت ميدن... ديگه مردي نيس كه بتوي بش افتخار كني... همه گرگ شدن... همو تيكه پاره ميكنن... تازه من بچه محل امام رضام... شهري كه همه مردمش ادعا دارن خيلي مسلمونن... واي به بقيه جاها!
همه چي شده پول... هرچي ميكشم ازين پول لعنتيه... كسي كه پنج ساله دوسش دارمو بم نميدن چون پول ندارم... دو ساله دنبال كار ميگردم و به هركاري فك كردم و رفتم دنبالش ولي نميتونم راه بندازم چون پول ندارم... پدر و مادرم و خواهرام توي بدبختي و لجن دست و پا ميزنن چون پول ندارم... احساس ميكنم حق نفس كشيدن ندارم، چرا؟ چون پول ندارم! بخدا چند وقته بدجور به فكر خودكشيم ولي نشده... ديشب ميخواستم هفت هشت بسته قرص بخورم و خودمو راحت كنم ولي نتونستم...! ميدوني چرا؟ چون پول خريدنشو ندارم! ما بجبخت بيچاره ها حتي حق مردنم نداريم! بگذريم عشق من... نميدوني درد دل كردن بات چه لذتي داشت، حتي اگه هيچوقت نخونيش! نميدونم چقد ديگه زير بار اين زندگي نكبت دووم ميارم ولي واسم دعا كن... ازت خواهش ميكنم واسم دعا كن زودتر از شر اين نفس كشيدن اجباري خلاص شم...
عاشقتم...

سعيد | December 4, 2011 11:45 AM

داریوش عزیزم..
قطعه ی زیر رو طی دیروز و امروز نوشتم، دوست دارم اون رو به تو تقدیم کنم.

بالهای بسته
موجهای خسته
بادهای وحشی
کشتی شکسته
***
بادبان پاره
ناخدای پیر
ناکجای مقصد
دست های تقدیر
***
زخم های کهنه
عشق های خونی
ابتدای کوچه
بوسه ی عفونی
***
خانه های خالی
فرشهای زیبا
دار های قالی
سرو های برپا
***
مادران سوگ
دختران ساده
سفره های ماتم
نعمت نداده
***
خاطرات تیره
خاطر مکدر
مقصد نهایی
ایستگاه آخر
***
جمله های تلخ
واژه های درهم
دربهای بسته
مشت های محکم
***
روزهای تازه
وعده های زیبا
ساحل دوباره
دل زدن به دریا...


بی نهایت دوست دارم.

sami | December 4, 2011 10:28 AM

سلام...(دل نوشته هفتاد و یکم)
چی بگم که بعضی مواقع حرف نزدن بهتره...
مطمئنم شنیدید که مثل 30 سال پیش دانشجوها(بسیج)به سفارت انگلیس حمله کردن,
میبینید که ما داریم تو چه جایی زندگی میکنیم؟
تو کشوری که انگار با همه جای دنیا فرق میکنه,میدونم براتون قابل درک نیست,ممنونم که همیشه با ما همدردی میکنید ولی مطمئنم که براتون کاملا قابل درک نیست چون اینجا نیستید,
البته از این موضوع خوشحالم که شما تو این وضعیت اینجا نیستید و رنجی که ما میکشیم رو شما نمیکشید.
خوش بحالتون که تو این قفس نیستید,تو قفسی که بزرگیش به اندازه یه گربست,گربه ای که اسمش ایرانه.
دیگه انگار امیدی به رهایی از این قفس نیست,دیگه حتی روی بیرون اومدن از این قفس هم وجود نداره چون دیگه آبرویی برامون نمونده,چون دیگه فرهنگی نمونده,
شاید تقدیرمون این بود که تو این قفس به دنیا بیایم و تو همین قفس هم بمیریم.
تو دل نوشته قبلیم گفتم که آدم باید از چیزایی صحبت کنه تو مغزشه نه از عقایدی که تو قلبشه,ولی اینجا نه میشه از قلب صحبت کرد نه از مغز,اینجا فقط میشه از چیزایی صحبت کرد که زندگی رو از آدم نگیره

سعید | December 1, 2011 03:55 PM

سلام...( دل نوشته هفتادم)
میدونم که هر کسی باید عقیدش رو تو دلش نگه داره و صحبت کردن آدما در مورد عقیدشون کار درستی نیست,چون عقیده تو قلبه و آدم باید از چیزایی صحبت کنه که تو مغزشه,
اما دلم میخواد با شمایی که دنیام رو پر کردین از قلبم بگم چون تو مغزم پره از افکار پریشون که بهتره در موردش صحبت نکنم.
نمیدونم چرا هنوز خدایی که همه ازش صحبت میکنن رو درک نکردم,خدایی که میگن سرشاره از محبتُ عدالت.هنوز نتونستم لمسش کنم.
برام قابل درک نیست از اینکه همه میگن این همه نشونه از خدا وجود داره,شاید من هنوز نشونه ای که توش سرشار از مهربونی و عدالت مطلقه رو ندیدم,
نشونه های خوب وجود داره ولی نمیشه از نشونه هایی که خالیه از عدالت و محبت چشم پوشید,نشونه هایی که خوبیه رو محو میکنه قابل چشم پوشیدن نیست,
یعنی من نمیتونم چشمام رو ببندم و حرفایی رو قبول کنم که خودم درکشون نکردم.
وگرنه درک کردن محبت و گرفتن احساس خوب کار سختی نیست,
با اینکه منُ نمیشناسید روزی نیست که از طرف شما و به واسطه آهنگاتون به طرف من احساس خوب همراه با امید جاری نباشه,پس درک محبت برام سخت نیست,
هنوز وجود خدایی که پره از زیبائی و عدالت محوره رو درک نکردم البته هنوز انکارشم نمیکنم.

سعید | November 29, 2011 04:03 PM

سلام...( دل نوشته هفتادم)
میدونم که هر کسی باید عقیدش رو تو دلش نگه داره و صحبت کردن آدما در مورد عقیدشون کار درستی نیست,چون عقیده تو قلبه و آدم باید از چیزایی صحبت کنه که تو مغزشه,
اما دلم میخواد با شمایی که دنیام رو پر کردین از قلبم بگم چون تو مغزم پره از افکار پریشون که بهتره در موردش صحبت نکنم.
نمیدونم چرا هنوز خدایی که همه ازش صحبت میکنن رو درک نکردم,خدایی که میگن سرشاره از محبتُ عدالت.هنوز نتونستم لمسش کنم.
برام قابل درک نیست از اینکه همه میگن این همه نشونه از خدا وجود داره,شاید من هنوز نشونه ای که توش سرشار از مهربونی و عدالت مطلقه رو ندیدم,
نشونه های خوب وجود داره ولی نمیشه از نشونه هایی که خالیه از عدالت و محبت چشم پوشید,نشونه هایی که خوبیه رو محو میکنه قابل چشم پوشیدن نیست,
یعنی من نمیتونم چشمام رو ببندم و حرفایی رو قبول کنم که خودم درکشون نکردم.
وگرنه درک کردن محبت و گرفتن احساس خوب کار سختی نیست,
با اینکه منُ نمیشناسید روزی نیست که از طرف شما و به واسطه آهنگاتون به طرف من احساس خوب همراه با امید جاری نباشه,پس درک محبت برام سخت نیست,
هنوز وجود خدایی که پره از زیبائی و عدالت محوره رو درک نکردم البته هنوز انکارشم نمیکنم.

سعید | November 29, 2011 04:02 PM

سلام...(دل نوشته شصت و نهم)...
امروز خوشحالم.
دیشب برای سومین بار خوابتون رو دیدم,اینقدر خوابم قشنگ بود که تو این چند وقته تا این حد خوشحال نبودم.
خواب دیدم کنار ساحل دریا (ساحل ایران) بودم که از دور شما رو دیدم که با دو نفره دیگه بودین که اونها رو نمیشناختم,البته تو خواب کوچیکتر از سن واقعیم بودم,شاید 15 سالم بود و مردمی هم که اطرافم بودن هم سن خودم بودن.
وقتی شما رو دیدم به طرفتون دوئیدم یعنی همه بچه ها به طرفتون دوئیدن.وقتی بهتون رسیدیم بهمون با خنده های همیشگی تون گفتین که روی ماسه بشینیم,و شما هم بعد از کلی حرف زدن برای ما آهنگ بچه های ایران رو خوندید.
اینقدر خوابم کامل و با جزئیات بود که نمیتونم همش رو براتون بنویسم,فقط میتونم بگم خوابم اینقدر قشنگ بود که از بیدار شدنم پشیمونم,اینقدر خوابه قشنگی بود که دوست دارم فکر کنم واقعی تر از واقعیت بود.
ممنونم ازتون,چون هم تو بیداری هم تو خواب بدون اینکه منُ بشناسید کمکم میکنید.

سعید | November 28, 2011 12:51 AM

ترانه ای از خودم رو درباره دریاچه ارومیه تقدیم می کنم به داریوش بزرگ

دریاچه ارومیه

"یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبوود
یه روز و روزگاری
اینجا یه دریاچه بود

گندما رو نفس می داد
مزرعه ها سبز بودن
پرنده ها اوجشونو
رو دامن اون می دیدن

تا که یه روز آبو به روش
بستن و از تشنگی مرد
یه دریا خشکیده شد و
آبم از آب تکون نخورد !

طفلکی تنها وُ غریب
چقدر تشنگی کشید
زیر نمک دفن شد و
کسی به دادش نرسید..... "

این قصه ی فردای تو
فردای هر ایرونیه
قصه ی یک داغ بزرگ :
" دریاچه ی ارومیه "
̻ ̻ ̻

کمر زندگیتونو
مرگ من میشکنه ای داد
چه بلایی بود خدایا
سر ایرانمونو افتاد

به اونا که رو حماقت
سر رام و سد کشیدن
سدایی که مثل زالو
خونم و تا ته مکیدن

برسونین که یه تاریخ
داره از رو نقشه میره
دوباره یه ننگ تازه
داره ایران و میگیره

برسونین ، حتی با یه
اعتراض بی نتیجه
ایندفه فقط یه اسم نیست
ایندفه خود خلیجه !

مرگ شوره من می دونم
که چه تلخه واسه مردم
آی کشاورزا ببخشین
منو واسه مرگ گندم

منو واسه سفره هاتون
که دیگه خالی می مونه
قصه ی من و شماها
قصه ی آبه و نونه

مرگ من دیگه نه انگار
نه اهمیت نداره
برید از شهرتون اینجا
دیگه امنیت نداره

جای این دریاچه فردا
یه کویری شوره زاره
بعد من آواره میشین
زندگی امکان نداره
̻ ̻ ̻

*حالِ تاسُف بار من
بخوایم نخوایم حقیقته
ولُو به قول بعضیا
مُسَبِبش طبیعته

فاجعه ی مردن من
اولین فاجعه نیست
مرگ من آهای مُسَبِ٘ب !
حق این جامعه نیست


اقبال اسماعیل زاده | November 27, 2011 12:42 PM

سلام...(دل نوشته شصت و هشتم)...
امروز سالروز بابک بیات بود,میدونم یکی از بهترین دوستاتون بود,میدونم براتون انسان بزرگی بود پس برای منم انسانه بزرگیه,
نمیتونم انکار کنم با خیلی از آهنگای ایشون بود که من تونستم بیشتر بشناسمتون ,بنابراین بهشون مدیونم.امیدوارم روحش شاد باشه.
فکر نکنم تو خواننده ها کسی بیشتر از شما آهنگای ایشون رو خونده باشه فکر کنم خیلی به هم نزدیک بودین,
میدونم دوریه آدما از کسایی که دوسشون دارن خیلی سخته,آخه خودم این درد رو دارم میکشم پس درکتون میکنم و غیر از این کار دیگه ای از دستم بر نمیاد.
امیدوارم شما شاد باشین تا روحه بابک بیات هم شاد باشه

سعید | November 26, 2011 03:51 PM

وسلام عزیز من تقریبا از سال 74 ترانه هایت را گوش می دادم و در غم و غربت فرو می رفتم، من فرزند طلاقم و متاسفانه خودمم دو سال معتاد تریاکم، و حالا هم متادون مصرف میکنم . تنهای تنهام . راستش وقتی همه ما روزی می میریم و امروز در زجریم چرا مرگم امروز نباشد؟ کاش تو یک دنیای دیگه، دنیای بهتری، من و تو یک دوست و یا برادر و چیزی باشیم، نمی خوام تو خواننده باشی و منم .. ... دوست دارم

محمودسروش | November 25, 2011 09:30 PM

سلام...(دل نوشته شصت و هفتم )...
راه زندگیم رو گم کردم,الان تو مسیری دارم حرکت میکنم که مسیره دلم نیست,مسیریه که آخرش بنبسته,ولی بازم دارم به راهم ادامه میدم,انگارکنترله پاهام از دستام خارجه,
میدونم راهم بنبسته ولی بازم به راهم ادامه میدم,انگار بدم نمیاد به ته بنبست برسم,انگار به قوله یکی از آهنگاتون این راه من بود.
تویه راهی هستم که از احواله من خیلی دوره.خیلی زیاد ازم دوره,با این حال میخوام تا تهش رو برم.
آدم ضعیفی شدم,اینقدر ضعیف که حتی حس قدرت رو فراموش کردم.
افکارم بزرگترین دشمنام شدن,فقط افکارم هستن که تنهام نمیذارن,همیشه با منن,نمیدو.نم چه جوری ازشون فرار کنم.انگار کنترله افکارم از دستم خارج شدن,افکاری که پر از سوال های بی جوابن............

سعید | November 25, 2011 02:45 PM

سلام...(دل نوشته شصت و هفتم )...
راه زندگیم رو گم کردم,الان تو مسیری دارم حرکت میکنم که مسیره دلم نیست,مسیریه که آخرش بنبسته,ولی بازم دارم به راهم ادامه میدم,انگارکنترله پاهام از دستام خارجه,
میدونم راهم بنبسته ولی بازم به راهم ادامه میدم,انگار بدم نمیاد به ته بنبست برسم,انگار به قوله یکی از آهنگاتون این راه من بود.
تویه راهی هستم که از احواله من خیلی دوره.خیلی زیاد ازم دوره,با این حال میخوام تا تهش رو برم.
آدم ضعیفی شدم,اینقدر ضعیف که حتی حس قدرت رو فراموش کردم.
افکارم بزرگترین دشمنام شدن,فقط افکارم هستن که تنهام نمیذارن,همیشه با منن,نمیدو.نم چه جوری ازشون فرار کنم.انگار کنترله افکارم از دستم خارج شدن,افکاری که پر از سوال های بی جوابن............

سعید | November 25, 2011 02:42 PM

سلام داريوش نازنينم
من يک سال ويرانگر تو زندگيم داشتم که دست و پاي خودمو واسه زندگيم بستم.ولي الان به ياري خدا دارم روح خودمو آزاد ميکنم.ديگه تو زندگي واسم هيچ چيزي مهم تر از آزادگي نيست. ديگه نميخوام يه موجود بي ارزش باشم. واسم دعا کن نازنينم .به حرمت اون عشقي که نسبت بهتون دارم واسم دعا کنين. فداي شما بشم.دوستون دارم.به اميرالمومنين ميسپارمتون

محمدرضا | November 24, 2011 03:39 PM

سلام...(دل نوشته شصت و ششم)...
تو این چند ماهه که شناختمتون و به آهنگاتون گوش میدم انگار هر روز عاشق یکی از آهنگاتون میشم,
با آهنگ اینجا چراغی روشنه شروع شد و ادامه پیدا کرد و حالا هم آهنگ خونه,
دیگه نمیتونم بگم کدوم آهنگتون رو بیشتر دوست دارم,واقعا نمیدونم.
احساسم نسبت به آهنگاتون از جنس زمینی نیست,انگار از یه جهان دیگست,
دیگه مطمئنم این احساس خفته که بیدار شده رو به خاموشی نمیره.
از خیلی چیزای زندگیم مطمئن نیستم ولی این رو مطمئنم تا وقتی زندم شما و آهنگاتون رو دوست دارم,دوستون دارم چون احساستون میکنم.
برای این جهان کوچیک و پر از دروغ , بزرگُ پر از حقیقتین...

سعید | November 23, 2011 06:54 AM

بعد از زمان طولانی به آرزوم رسیدم که برای داریوش عزیزم

پیام بفرستم ....فقط یک کلام می گم..

سلطان بی همتا دوستت دارم...

خواهش می کنم یه جواب بده تا خوشحال بشم

امیر | November 23, 2011 05:01 AM

داریوش عزیز با الهام گرفتن از شما و با یاد شما بحران های سخت زندگی رو میشه پشت سر گذاشت و دوباره به زندگی برگشت .... ممنون از این همه بزرگواری و صبوری شما.... که الگوی الهام بخش و
اسطوره ای ما هستید..
لطفا همیشه در کنار ما باشید تا باشیم ...و همیشه در انتظار کلام زیبای شما هستیم

و داریوش عزیز خوشبختانه اینطور که شنیدم در طول هفته ی گذشته در اثر بارندگی زیاد زاینده رود دوباره زنده و بسیار پر آب شده ...امیدوارم این شروع خبرهای خوش باشه برای ایران ما و آرزو داریم دریاچه ی اورومیه هم دوباره به حالت عادی و زیبای خود برگرده و دل مردم ایران شاد بشه
سرفراز یاور ایران من
پاینده سلامت و شاد باشید

رویا | November 22, 2011 01:46 PM

سلام...(دل نوشته شصت و پنجم)...
امروز غروب پدر و مادرم برای زیارت میرن مشهد,اگه بدونین چقدر خوشحالن.
خوش بحالشون,دل خوشی هاشون دمه دستشونه.
هر دفعه که به سفرای زیارتی میرن انگار تمامه دنیا رو بهشون دادن.انگار به همه چی تو دنیا رسیدن و دیگه هیچی از این دنیا نمیخوان.نمیدونم چرا دل خوشی های من با اونا اینقدر فرق میکنه .
میگن هر مسلمونی توی عمرش حداقل یه بار باید کعبه رو زیارت کنه ولی کعبه من جای دیگست,
اگه بدونید چقدر برای دیدن شما شور و شوق دارم,انگار به من واجب شده یه بار ببینمتون,ولی اینم میدونم که اگه یه بار ببینمتون دیگه فکر نکردن بهتون سختتر میشه و خداحافظی ازتون شیرینیه دیدنتون رو از بین میبره,
درست مثل کسی که یه بار کعبه رو زیارت میکنه ولی سیر نمیشه بازم دلش میخواد به زیارت کعبه بره.
از ته دلم آرزو میکنم همیشه تو دنیام باشین.

سعید | November 22, 2011 05:36 AM

سلام...(دل نوشته شصت و چهارم)...
امشب تلخه تلخم , تلختر از زهر,
هوام هم تاریکه تاریکه,حتی تاریکتر از شب.
دیگه داره حال و روزم گریه دار میشه,
از سنگ صدا در میاد ولی از پدرم نه,با این حال امروز بهم گفت چرا اینقدر لاغر شدی,چرا غذا نمیخوری,ولی نپرسید ازم چرا ناراحتی,نپرسید چرا شب و روز تو اتاقم تنهام,
تنهائیم وقتی بیشتر میشه که اطرافیانم حتی نفهمن که من تنهام چه برسه به اینکه دلیله تنهاییم رو بخوان جویا بشن.توقعی هم ازشون ندارم,یعنی از هیچکی توقع ندارم.
امروز پدرم به شوخی بهم گفت نکنه معتاد شدی,منم تو دلم گفتم تازه یه ماهه که همون سیگاری که میکشیدم رو هم ترک کردم.
دیگه انگار دارم واسه اطرافیانم عذاب آور میشم.دیگه واقعا خستۀ خستم.نمیدونم از دنیا چی میخوام,نمیدونم دنیا ازم چی میخواد.
امروزم شبیه دیروزمه,فردامم شبیه امروزمه,همه روزا و شبام شبیه هم شده,دلم یه چیز میگه ولی مسیره زندگیم یه چیز دیگه.
اگه شما و آهنگاتون نبودین دیگه امیدی به رهایی از دنیای تاریکم نداشتم,چند ماه بیشتر نیست که شناختمتون ولی انگار تمامه لحظه های زندگیم رو مدیونه شمام.
بینهایت دوستون دارم,
کاش هر وقت میخواستم میتونستم ببینمتون و یا حتی باهاتون صحبت کنم(این فقط یه آرزو بود,یه آرزوی بدونه توقع)

سعید | November 21, 2011 04:23 PM

شمایی که آنور آب در ناز و نعمت بسر می برین چی از درد ما میدونین؟

جواد | November 21, 2011 04:18 PM

سلام داريوش نازنين

نميدونم خدا چه گوهري تو وجودتون قرار داده که آنقدر نازنين هستيد.تا حالا توي اين ۲۰ سال عمرم ديدن صورت يه شخص آنقدر بهم آرامش نداده.نميدونم اگه يه روز اون صورت نازنين و گرم رو از نزديک ببينم ديگه چه احساس جنوني به من دست ميده.فقط ميتونم بگم عاشقتونم همين. قبل از صداتون عاشق اون قلب نازنينتونم.فداي شما بشم.زير سايه ي امير مومنان شاد و موفق باشيد

محمد رضا | November 19, 2011 05:54 AM

آقای داریوش دلیل اینکه شما الان همش استایلتون شده انتقاد به جای تشویق و با اینکه از عیبجویی بد مگویید در کنسرتهاتون همش از ایرانی ها عیب جویی میکنید چیست ممنون میشم توضیح بدید چون برای ما خیلی سوال برانگیزه که چه اتفاقی افتاده با سپاس

حسام | November 18, 2011 09:20 AM

داریوش سال 2000 کجاست داریوش بوی گندم کجاست داریوش همغصه کجاست داریوش ما کجاست خواهش میکنم یکی جواب منو بده خواهش میکنم

زهره | November 18, 2011 08:57 AM

چرا شما هیچ کاری برای پناهندگان ایرانی در ترکیه نمیکنی؟ مگر شما همیشه از ملال پناهنده ها صحبت نمیکردی چرا هم سکوت هم بی اعتنایی؟ چرا همه به فکر خویشن پس این همدردی که صحبت اش همه جا هست کجاست کجاس

علی اصغر | November 18, 2011 08:54 AM

داریوش عزیزم

خیلی خیلی خوشحالم که تو کنسرت استکهلم تونستم از نزدیک ببینمت و بهت گل بدم...
گرچه هنوز که هنوزه باورم نمیشه!
اما می خوام بدونی که به خودم افتخار میکنم وقتی که به ترانه های تو گوش میدم. به این احساس عمیق که به دونه دونه ی ترانه هات دارم. به اون صدا و اون حرفا..
به اینکه هیچی نمیتونه به زلالی صدای تو تو لحظه های من جاری باشه و حالا که از نزدیک دیدمت..
بی نهایت دوست دارم.
با آرزوی سلامتی برای خودت و خونواده ت مخصوصا میلاد کوچولو که امیدوارم یه روزی پا بذاره جای پای استاد

sami | November 18, 2011 08:54 AM

شهریاری که نداند شب مردمانش چگونه صبح خواهد شد

گور کن گمنامی ست که دل به دفن دانایی بسته است

(کوروش بزرگ)

آتوسا | November 18, 2011 05:27 AM

سلام...(دل نوشته شصت و سوم)
دیگه خیلی وقته که بهترین دوستم خودکار و دفتر شعرمه,
برام دوستای خیلی خوبین,فقط گوش میدن به حرفام به حرفایی که میدونم قشنگ نیست ولی بازم چیزی نمیگن فقط گوش میدن.
دفتر شعرم دفتر کهنه قهوه ای رنگیه که توش پره از ترشحات ذهن درگیره من,که همش شعر نیست,پره از دغدغه های فکریم,پر شده از تنهایی,پر شده از واژه های غریب که عجیب به من نزدیکن,پر شده از شعرایی که دلیله نوشتن خیلی هاش شما بودین.
بهترین دل خوشیم هم نوشتن برای شماست,اومدن به وبلاگتون و گفتن از خودم و آرزوی اینکه دل نوشته هام رو شما می خونید.
از نظر مکانی خیلی ازتون دورم ولی کسی نزدیکتر از شما به من نیست

سعید | November 17, 2011 06:10 AM

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا رهتوشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است .....
درسته که این روزها آسمان در همه جا خوشرنگ تر از آسمان ایرانه اما فکر میکنم ما ایرانی ها هر کجا که باشیم فقط در آرزوی دوباره خوشرنگ شدن آسمان خودمون يعني آسمان ایران هستیم ....
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است..................
داریوش عزیز ونازنين در این زمانه که همه ی سازها برای ما بدآهنگه فقط آوای تو ...فقط موسیقی داریوش هست که تنها ساز خوش آهنگه ...
پاینده و پایدار باشی برای ما عزیز

roya | November 16, 2011 11:19 AM

سلام...(دل نوشته شصت و دوم)
کنسرت استکهلم رو که با آقای اصلانی برگزار کردین دانلود کردم.
تو این کنسرت خیلی از آلبومه جدیدتون گفتین,آلبومی که در مورد خصایص بد ما ایرانیهاست,
خصایصی که تلخه ولی حقیقت توش موج میزنه,یکی از خصایصی که اشاره کردین در مورد دروغ گوئیه ما ایرانیهاست,
من خودم قبول دارم آدم دروغ گویی هستم,آدم دروغ گویی هستم چون دارم از حقیقته زندگیم فرار میکنم ولی اینم نمیتونم انکار کنم که بزرگترین دروغای زندگیم هم حقیقت دارن,کل حقیقته زندگیم دروغه,
زندگیه الانم نشون دهنده گذشته پر از دروغمه,ولی چه میشه کرد که دروغای زندگیم پر حقیقت تر از راسته. ولی وجود شما تو زندگیم حقیقت داره,دروغی تو این حقیقت نیست,نمیخوام این حقیقت رو به کسی ثابت کنم چون به خودم ثابت شده و همین کفایت میکنه.
حتی این موضوع رو تو یکی از دل نوشته های قبلیم هم گفتم که احساس خوبی که از شخصیت شما و آهنگاتون تو وجودمه جزء معدود حقیقتای زندگیمه.
از این که دروغ تا این حد براتون آزار دهندست که در موردش میخواین آهنگ بخونین خوشحالم,
خوشحالم چون باعث میشه راحتتر بتونم از حقیقتائی صحبت کنم که تلخه,و از این موضوع خیالم راحت باشه که از حقیقته تلخ رنجیده نمیشید.

سعید | November 16, 2011 03:18 AM

سلام...(دل نوشته شصت و یکم)
ساعت 6 صبحه.هوا سردُ بارونیه.هوا هم کم کم داره روشن میشه,منم خوابم نمیبره و بیدارم و به آهنگاتون گوش میدم.
راستی امروز عید غدیره,تبریک میگم بهتون,بالاخره عیده دیگه,منم دوست دارم بهتون تبریک بگم,ظاهرا امروز باید شاد و خوشحال باشیم,نمیدونم امروز براتون روز مبارکیه یا نه,ولی بالاخره عیده دیگه,پس دوباره تبریک.
راستش رو بخواین برایه من روز خیلی خاصی نیست,با این حال امیدوارم روز خوبُ شادی داشته باشین.
راستی کم کم دارم عاشق آهنگ "در این بنبست" میشم,یعنی عاشقش شدم
((عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد))

سعید | November 14, 2011 06:50 PM

سلام داریوش عزیز...
وای باورم نمیشه.....
من 17 سالمه اما با آهنگاتون یه عمر زندگی کردم
همینطور مامانم تموم اتاقهای ما رو پر کرده از پوستر داریوش.........
آهنگ رهگذر عمر و شب شکن رو دوس دارم
چشم من که دیگه ............آخرشه
دوست داریم داریوش.......

saeid | November 14, 2011 09:17 AM

سلام...(دل نوشته شصتم)
روزای اولی که میومدم تو وبلاگتون و برای شما از خودم مینوشتم و باهاتون درد ودل میکردم فکر نمیکردم یه روزی برسه که حرفی برای گفتن نداشته باشم.امروز انگار واژه ها از ذهنم دورن,انگار واژه ها خسیس شدن.
امروز ذهنم تهی از کلمست.خالیه خالی از کلمه های سالم و پر از کلمه های مریض

سعید | November 14, 2011 05:53 AM

سلام...(دل نوشته پنجاه و نهم)...
یه موضوعی هست که میخوام به خودتون بگم چون داره عذابم میده,امیدوارم ناراحتتون نکنه,انگار تا این موضوع رو با خودتون در میون نذارم از فکرم خارج نمیشه.
این موضوع در مورد یه ویدیوئه که از کنسرت ارمنستان تو اینترنت پخش شده,متاسفانه دیدمش.
در مورد اون پسریه که با گل به طرفتون میاد و مامور سالن با اون پسر رفتار خوبی انجام نمیده.
میدونم شما هم از برخورد اون مامور ناراحت شدید,میدونم از دست شما هم تو اون لحظه کاری بر نمی یومد,یعنی اصلا موضوع اصلی این نیست.
من فقط دارم به این فکر میکنم که اگه من جای اون پسر بودم دنیام نابود میشد,واقعا میگم زندگیم نابود میشد.حاضرم تو تنهاییه خودم بمیرم ولی جلوی چشم شما اون برخورد با من نشه.
اینارو گفتم تا از دست فکرای توی ذهنم راحت شم.مطمئنم تو اون لحظه کاری نمیشد کرد,فقط آرزو میکنم که اون پسر به اندازه من شما رو دوست نداشته باشه,وگرنه مطمئنم دیگه دنیاش دنیای قشنگی نیست.

سعید | November 13, 2011 05:16 AM

سلام...(دل نوشته پنجاه و هشتم)...
امروز دفترچه ثبت نام آزمونه کارشناسی ارشد رو گرفتم.امتحانمون 27 بهمن ماهه,یعنی 12 روز بعد از تولد شما.فکر نکنم قبول بشم,چون اصلا حالم خوب نیست,چون اصلا انگیزه ندارم,درس خوندنم فقط بخاطر فرار از واقعیته,بخاطر فکر نکردن به واقعیته,بخاطر وارد نشدن به مرحله بعدی از زندگیمه.
اگه قبول نشم باید برم سربازی,باید 2 سال به مملکتی که هیچی بهم نداده خدمت کنم.البته این 2سال خدمت اجباری میتونه برام خوب باشه,میتونه 2سال دورم کنه از کسایی که بودنم در کنارشون باعثه عذاب اوناست. تقریبا امروز یک ماه شده که بعد از چهار سال سیگار نمیکشم,نمیدونم من سیگار رو ترک کردم یا سیگار هم مثل بقیه منُ ترک کرده.در هر صورت دیگه حتی به سیگار هم فکر نمیکنم,چون به بزرگیه شما قسم خوردم که دیگه سیگار نکشم.
کاش همه مشکلات به دست خوده آدم حل میشد,ولی این بازیه روزگاره,این روزگاره که داره منُ به مسخره میگیره,صدای خندشُ میشنوم که داره بلند بلند به من میخنده.از این خنده ناراحت نمیشم تحقیر میشم......

سعید | November 12, 2011 03:22 AM

سلام...(دل نوشته پنجاه و هفتم)
سلام عزیزتر از جانم,
بازم میخوام از احواله امروزم براتون بگم,چون برام مهمه باهاتون درد و دل کنم و واقعا این انتظار رو هم ندارم که دل نوشته های منه کوچیک برای شما مهم باشه.
امروز داشتم به دوره های زندگیم فکر میکردم,دوره بچگی,دوره نوجوونی,دوره جوانی و حالا هم دوره تنهائیم.
هر چی تو گذشتم جستجو میکنم نمیتونم بفهمم که تنهاییم از کی متولد شد,ریشه این تنهاییه درونی رو پیدا نمیکنم.انگار این تنهایی بدون مقدمه به وجود اومد,
با این که دارم به تنهاییم عادت میکنم ولی واقعا میخوام دلیلش رو بدونم,ندونستن دلیلش آزار دهندست,وگرنه همین تنهایی بود که به من فرصت داد تا شما رو بشناسم,بهم فرصت داد دوستتون داشته باشم,حداقل از این جهت به تنهاییم مدیونم.
این تنهایی خیلی چیزا ازم گرفته ولی چیزای خوب هم بهم داده,مثل شناختن شما,حتی شناختن خودم.....

سعید | November 11, 2011 12:18 PM

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

تهماسب | November 11, 2011 10:29 AM

چرا هیچکس به فریاد ما که داریم تو خرابه های وان جون میدیم گوش نمیده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! همتون فقط بلیدین شعار بدین فقط بلدین از دنیای کوچیک خودتون و کمبود اتون حرف بزنین پس کو انسانیت؟؟؟؟؟؟ کو بنی آدم ؟؟؟؟؟؟

گلپر | November 11, 2011 08:36 AM

سلام...(دل نوشته پنجاه و ششم)
فردا جمعست,روز تعطیلیه.روز تعطیلی برای کسائیه که یه هفته کار کردن تا یه جمعه رو زندگی کنن.
اما جمعه هم برام روزه تعطیلی نیست,چون تمام زندگیم شده افکارم,افکاری که یه لحظه هم تنهام نمیذارن,افکاری که کمکم نمیکنن,انگار بهم حمله میکنن,انگار باهام دشمنن.
تنها راهه فرارم گوش دادن به آهنگاتونه,تو اون لحظه انگار فکرم آزاده,آزاد از همه چی.

سعید | November 10, 2011 03:13 PM

سلام...(دل نوشته پنجاه و پنجم)
الان مثل خیلی از وقتا تنها تو اتاقم نشستم.همین الان یه خبری از دریاچه ارومیه از تلویزیونه بیرون از اتاقم به گوشم رسید.ظاهرا میگن 3 - 4 سانتیمتر آب دریاچه ارومیه اومده بالا.البته تلویزیونه ایران این خبر رو داده,نمیدونم چقدر صحت داره.
گفتم بهتون بگم شاید براتون مهم باشه.بالاخره موضوعه بخش بزرگی از این صفحه از وبلاگتون مربوطه میشه به خشکیه دریاچه ارومیه

سعید | November 9, 2011 10:29 AM

در غربت سرد این روزگار غریب
ای همیشه آشنای دلهای عاشق
ای شقایق
قدردان حضورگرمت هستیم
که با حضورت در میان ما ...این روزگار غریب رنگ خوب آشنایی میگیره و رنگ خوب همدلي و امید
برایت از دل هامون می نویسيم هميشه و دوباره .... به این امید که..... نوشته هامونو بخونی..... تک ستاره

یک دوستدار...رویا | November 9, 2011 10:04 AM

سلام...(دل نوشته پنجاه و چهارم)
همه آهنگاتونُ دوست دارم,ولی یه آهنگ هست که محوه اونم.آهنگ غلام قمر
صادقانه میگم معنیش رو درست درک نمیکنم,یعنی برام پر از سواله,سوالایی که نمیدونم به جوابش میرسم یا نه,سوالایی که انگار جوابش رو بلدم ولی به زبونم نمیاد.انگار ظاهر شعر یه چیز میگه باطنش یه چیز دیگه,انگار سوالام توی شعر و صدایش شما قایم شدن.خیلی درگیره این آهنگم

سعید | November 9, 2011 03:29 AM

آیا اصلأ خودت این پیام ها را میخوانی؟ مدت هاست که بیشتر شبیه ستاره ها شدی بسیار دور دست دور از وطن دور از ما که میسوزیم .... شاید بجای حرف شاید بجای سوال شاید بجای شعار بجاست دنبال زنده کردن امید و زنده کردن انسانیت زنده کردن معنویت بریم .

احمدرضا | November 7, 2011 09:39 AM

سلام داریوش خیلی دوست دارم در کنارت باشم ولی هنوز که هنوز است پرواز علامت ممنوع است ولی بدان که ما جوجه های نشسته در آشیانه توییم

علی اکبر موسوی | November 6, 2011 02:44 AM

سلام...(دل نوشته پنجاه و سوم)...
همیشه تو بیان احساسم آدم ضعیفی بودم و همیشه از این بابت ضربه خوردم.همیشه اگه احساس خوب یا بدی نسبت به کسی یا چیزی دارم رو بیان نمیکنم و تو دلم نگه میدارم,هیچوقت توی رفتارم علاقم یا تنفرم رو نسبت به کسی نشون ندادم.
توی دلنوشته قبلیم گفتم پدرم رو خیلی دوست دارم,خیلی زیاد,ولی حتی یه بار هم تو چشماش نگاه نکردم و نگفتم که چقدر دوستش دارم.میدونم یه روز حسرت بیان نکردن احساسمُ به پدرم میخورم.
ولی دیگه نمیخوام این اشتباه رو نسبت به شما مرتکب بشم,نمیخوام نقشتون رو تو زندگیم انگار کنم,یعنی نمیتونم انکار کنم,نمیدونم صدام رو میشنوید یا نه,ولی میخوام فریاد بزنم بگم دوستون دارم.
کم کم داره باورم میشه شما پدر معنویم هستید,دیگه مطمئنم برام فقط یه خواننده خوب نیستید.خیلی بهتون اعتقاد دارم,نه میدونم چرا نه دنباله دونستنشم,فقط میدونم برام عزیزین

سعید | November 5, 2011 02:48 PM

سلام به رهبر عزیز تر از جانم
سلام هرچند که از خانه ی پدر ی دور هستین من خوب میدانم که به فکر این گربه هستین
من یک جوون 17 ساله هستم و تمام و کامل آهنکهای شما را گوش میدم با این که خیلی ها به من میگن داریوش برای تو خیلی سنگنه ولی من هیچ اهمیتی نمیدم
من خیلی حرفها دارم که نمیشه توی ایران راحت زد
عصر ایران عصر گرگ و افعی شده
داریوش جان ما در ایران هیچ حق انتخابی نداریم، از آزادی هیچ حرفی نمیتوانیم بزنیم، به هیچکس نمیشه اعتماد کرد
خوشا به حالت که در جمع انسانهای زورگو نیستی
این را میگم و تمام
...............................................................
دولت مردان بی سواد زنان و مردان با سواد را توی زندان انداخته و آنها معنای عشق را از خشت خشت آجرهای زندان فرا میگیرند

(( یاور همیشگی شما بهروز ))

بهروز | November 5, 2011 06:05 AM

دلمون گرفت از اینهمه بی هویتی ، ملیت برای این آدما معنا نداره
در این دریای بی غیرتی تو غیرت کن داریوش
یه آهنگی از خلیج همیشه پارس بخون
دوست دارت امین

امین | November 5, 2011 01:36 AM

سلام...(دل نوشته پنجاه و دوم)...
آدمای شهرمونُ دوست دارم,یعنی بیشترِ آدمای شهرمون رو تا وقتی دوست دارم که نشناسمشون,وقتی بشناسمشون یه دیواری بین من و اونا بوجود میاد که هیچ وقت نابود نمیشه.
اما این قضیه در مورد شما صدق نمیکنه,هنوز زمان زیادی از وقتی که شناختمتون نمی گذره.
از وقتی که شناختمتون فقط دوستتون نداشتم,عاشقتون شدم,شاید به همون اندازه که پدرم رو دوست دارم,آخه پدرم رو خیلی دوست دارم,چون مثل بقیه زیاد حرف نمیزنه,همه چی رو با نگاهش به آدم میفهمونه.پدرم هم مثل شما برام انسانه بزرگیه.
وقتی شناختمتون احساسی از شما تو وجودم رسوخ کرد که یه آدم دیگه شدم که حتی خودم هم هنوز به الانه خودم عادت نکردم.فقط حسرت میخورم کاش خیلی زودتر میشناختمتون,دیر پیداتون کردم.خیلی دیر.
دور احساسی که از شما تو وجودمه یه دیوار به بلندیه آسمون کشیده شده که مطمئنم این احساس هیچ وقت از من خارج نمیشه مگر با مرگم

سعید | November 4, 2011 05:34 AM

سلام به شما یاور همیشه مومن . دیروز پیراهنمو پاره کردن میدونین چرا؟ چون روش عکس شما بود. خیلی گریه کردم چون خیلی سخت خریدمش.اما به خدا قسم دوباره هم می خرمو تو کله شهر می پوشمش، دوست دارم به حرمت خون شقایق دوست دارم

farhad | November 4, 2011 01:27 AM

سلام...(دل نوشته پنجاهم)
سلامی از روی خجالت نسبت به شما که جزئی از زندگیم شدین.
تنها چیزی که از دیشب یادم میاد اینه که اومدم تو وبلاگتون,ولی دقیق یادم نمیاد چی نوشتم.امروز پر از دلشوره و تشویشم چون نمیدونم چی نوشتم,امیدوارم چیزی ننوشته باشم که دیگه روم نشه بیام وبلاگتون,
امیدوارم اینقدر رو سیاه نشده باشم که دیگه حتی روم نشه به آهنگاتون گوش بدم,امیدوارم از دست ندمتون,مدت زیادی نیست که شناختمتون.
دیشب شب تنهائیه مطلق بود,دیشب تنهائی رو از نزدیک دیدم,دیشب خودم ساغیه خودم بودم,تک و تنها.
حضور ذهنی از نوشته های دیشبم ندارم,تا نوشته دیشبم رو تو وبلاگتون نبینم دیگه نمی نویسم,یعنی فعلا روی نوشتن ندارم,خدا کنه این آخرین باری نباشه که میام وبلاگتون,امیدوارم از کلمه خداحافظی استفاده نکنم.
از بابته دیشب معذرت میخوام,نباید با اون حالم میومدم تو وبلاگتون و براتون مینوشتم.ببخشید

سعید | November 2, 2011 10:36 AM

سلام.....(دلنوشته چهل و...)
اول از همه میخوام ازتون معذرت خواهی کنم.امشب تا تونستم مشروب خورردم.میدونم خوشتون نمیاد ولی واقعا بهش احتیاج داشتم.دیگه داشتم دیوونه میشدم.
ببخشید.امیدوارم بخاطر این کارم درکم کنید.
بازم معذرت میخوام.
میدونم پناه بردن به این چیزا نشونه ضعفه,منم ادعا نمیکنم آدم ضعیفی نیستم.
امیدوارم منو ببخشید

سعید | November 1, 2011 01:53 PM

بقول خود شما تا زمانیکه ما از مردم به ملت تبدیل نشدیم هیچ اتفاقی نخواهد ؟افتاد، حال به اینجا میرسیم که چگونه میتوان از مردم به ملت تبدیل شد اینجاست که جایگاه کسانیکه خود را حامی مردم و ملت میدانند میتواند کارساز باشد. متاسفانه اینگونه اشخاص همیشه انچه در عمل میکنند با شعار هایی که میدهند یکی نیست و قدرت طلبی همیشه بر وحدت طلبی و ازادی خواهی غلبه میکند.... نظر شما چیست ؟

سالار | October 31, 2011 12:54 PM

سلام...(دل نوشته چهل و هشتم)
زندگی و مرگ
زندگی رو دارم تجربه میکنم,آش دهن سوزی نیست,امیدوارم زندگی بعد از مرگم(اگه وجود داره)شیرین تر باشه.
خیلی ها از مرگ میترسن ولی فکر نکنم بالاتر از سیاهی رنگی باشه فکر نمیکنم مرگ سخت تر از زندگی تو این دنیا باشه.
مرگ و زندگی از نظر لغوی با هم متضادن,امیدوارم برای من تو واقعیت هم متضاد باشن.برای من که زندگیم با غم و دلزدگی از دنیا و تنهایی میگذره پس خدا کنه بعد از مرگم همراه باشه با آرامش واقعی و تنها نبودن.
دیگه دارم به فکر نکردن به چیزایی که میتونه من از تنهایی در بیاره عادت میکنم,چون میدونم فایده ای نداره

سعید | October 31, 2011 09:12 AM

سلام به داریوش همیشه داریوش

به قول خودت داریوش جان شبهای سرد و

سیاه صبح سپیدی هم داره...

من کسی رو مثل شما ندیدم انقدر فدایی وطن

باشه زنده باد داریوش بزرگ

سعید داریوش پرست | October 31, 2011 05:45 AM

سلام...(دل نوشته چهل و هفتم)
امروز یه آهنگ از یکی از کنسرتای قدیمیتون دانلود کردم به اسم دل من.این آهنگ قبلا هم گوش داده بودم ولی این یکی که تو کنسرتتون اجرا کردین اولش یه دکلمه داره که اینجوری شروع میشه: "ای گل تازه که بوئی ز وفا نیست تو را"
شاید امروز بیشتر از پنجاه بار به دکلمش گوش داده باشم.انگار قشنگتر از این نمیشد اجرا کرد,دیگه انگار فقط صدای شماست که به گوشم قشنگ میاد,ممنونم.
کاش فقط یه خواننده خوب بودین,ولی برای من خیلی بیشتر از یه خواننده خوبین,احساسی نسبت به شما دارم که نمیدونم از چه جنسیه,فقط میدونم خیلی صافُ پاکه,فقط میدونم بهترین احساسیه که تو همه زندگیم داشتم.از این موضوع هراسی ندارم که بگم عزیزترین کسی هستید که تو کل زندگیم شناختم,حتی عزیزتر از خدا,چون واقعا به شما مدیونم و این احساس دین رو به خدا ندارم.این موضوع ناراحت کنندست که نمیتونم نسبت به شما ادای دین کنم

سعید | October 30, 2011 04:16 PM

آقای داریوش جان اینجا که هستیم جز سینه سوخته هیچی نیستف خندم میگیره بگم ولی هیچ امیدیم نیست ! بخون حداقل یکم آرامش پیدا کنیم .هرجا چراغی روشنه . . .

یک ایرانی | October 30, 2011 11:47 AM

سلام...(دل نوشته چهل و ششم)
امروز 7 آبان روز کورش کبیره.فکر کنم یه امروز رو میتونم به گذشتم و ایرانی بودنم افتخار کنم.مطمئنا دیگه این کشور چیزای زیادی واسه اینکه بهش افتخار کنیم نداره,البته شایدم تقصیر از منُ امثال منِ,شاید ما تو پایین اومدن پرچم کشورمون مقصریم.
چون مطمئنم این روز براتون مهمه و شما هم برای من عزیزین دلم میخواد این روز رو بهتون تبریک بگم,این اولین باریه که دارم برای یه مناسبتی بهتون تبریک میگم,پس خوشحالم,امیدوارم تبریکم بهتون برسه.

سعید | October 29, 2011 04:38 AM

داریوش عزیز واقعا چطور می توانیم؟

شاید با یادآوری یک حقیقت به خودمان
اینکه شاید ....اون همیشه غایب ما باشیم
ما...فرد فرد ایرانیان
که یا اغلب غرق در حسرت گذشته ایم و بی توجه به زمان حال ...و یا در آرزوی
آینده ای که فکر میکنیم خودش همه چیز را درست خواهد کرد و باز بی توجه به زمان حال
شاید با احضار قلبهایمان به زمان حال و درک لحظه های ارزشمند آن ..بتوانیم حضوری موثر ترداشته باشیم و ارزش یکدیگر را بیشترحس کنیم و حامی هم باشیم و همدل
سرفراز یاور ایران من
برقرار خاک آذرآبادگان من
با سپاس از شما داریوش عزیز که همیشه در کنار مردم هستید
پاینده باشی تک ستاره

یک دوستدار رویا | October 28, 2011 10:21 AM

با سلام حضور همگی آنان که عشق ورزی آموختند و پیشه کردند. با پیام شهاب عزیز موافقم و امروز من و ماها از شما آقای داریوش تمنا میکنیم اگر براستی آنچه بر سر ما و وطن ما آمده را درد مشترک میدانید راهکار پیش پایمان بگذارید در غیر اینصورت فقط صفحات اینترنتی را بی نتیجه با کلماتی بیهوده پر کردیم .

tahmasb | October 28, 2011 08:18 AM

سلام...(دل نوشته چهل و پنجم)
دیگه اومدن به وبلاگتون داره کار هر روزم میشه,چون تنها پله ارتباطیه من با شماست,چون تنها جاییه که فکر میکنم بهتون نزدیکم,چون جزء معدود جاهاییه که احساس خوبی بهش دارم.
نمیدونم واقعا این قضیه صحت داره که قرار شما تو فیلم آقای بهمن قبادی به اسم آخرین گوزن بازی کنید یا نه?آرزو میکنم صحت داشته باشه.هنوز بازیتون تو فیلم فریاد زیر آب از یادم نرفته,نمیخوام بگم ار نظر منتقدا بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران بود,ولی بهترین فیلم برای من بود,درسته فیلمش قدیمیه و شاید از نظر خیلی ها کیفیت تصویریه خوبی نداره ولی برای من پرکیفیت ترین فیلمیه که دیدم.
امروز روز خسته کننده ای داشتم بخاطر همین داره کم کم خوابم میبره,الان حدودا ساعت 2 شبه,یه خورده واسه خوابیدنم زوده,آخه شبها رو خیلی دوست دارم,چون انگار کسی غیر خود آدم وجود نداره,آخه خیلی ساکته,چون صدای آزار دهنده مردم شهر به گوشم نمیرسه,صداهایی که توش دروغ و ریا موج میزنه

سعید | October 27, 2011 03:47 PM

دوست عزیز ایا فکر نمیکنید بجای مطرح کردن سوال اگر راهکاری را ارائه بدید برای ما که تشنه راه حل و خسته گمراه شده هستیم کارساز تر باشد.... هیچکس به فکر نیاز انچه از فقدانش ما را از چاله به چاه انداخته نیست اما همه انهایی که به دلیل توانایی مادی موفق به فرار از این مملکت شدند در اظهار نظر کردن استادند... دوست عزیز راهکار چیست؟ راه حل چیست؟ بدون کوشش ابراز احساسات ما را به همان بیراه هایی میبرد که در ان سی سال است پرسه میزنیم

maliheh | October 27, 2011 11:54 AM

به امید روزی که کنار ساحل دریاچه دوباره آبی ارومیه تو را با صدای گرم و خالی از بغض ببینیم
آسو-کردستان

aso | October 27, 2011 09:31 AM

تو تنها امید نسل گذشته نسل حال و نسل اینده ای، سکوت تو یعنی خاموشی روزنه هایی که برویمان عمری است باز کرده بودی - اگر تو نباشی ما هم نیستیم

امیر حسین | October 27, 2011 09:01 AM

طفلی است به نام شادی، دیریست گم شده است
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس از او نشانی دارد،
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر

به امید صداقت

شیرین | October 26, 2011 05:28 PM

هنرمند ارجمند و دوست عزیزم شاید جواب سوالاتی که در این بلاگ هر از گاهی از من و ما میکنید را از مروری بر بلاگ های دیگری که به نام شما در سراسر دنیای اینترنت باز شده بگیرید - ایا هرگز سری به آنها زدید؟ هرکس برای خودش قلم میزند... هر کس فقط به فکر خویش است... هر کس فقط میخواد با رودست زدن به دیگری مطرح بشه .... کدام مسئولیت؟ مسئولیت به چی ؟ به کی ؟ ما در مورد شخص خودمون هم احساس مسئولیت نمیکنیم.... اگر حس مسئولیت میکردیم که اینجا نبودیم

مازیار | October 26, 2011 05:24 PM

با سلام، من با ترانه های تو بزرگ شدم، عاجزانه ازت میخوام که آهنگ مصلوب را با ریمیکس جدید ازت بشنوم داریوش عزیز

روزبه(همیشه شب زده) | October 26, 2011 12:00 PM

سلام...(دل نوشته چهل و چهارم)
امروز بالاخره عکسی که حدود دو هفته پیش ازتون چاپ کردمُ روی دیوار اتاقم نصب کردم,تو این دو هفته فقط داشتم به این فکر میکردم که کجای اتاقم نصبش کنم تا عکس کسی که اعتقاد قلبی بهشون دارم بیشتر جلوی چشمم باشه.
امروز روی دیوار اتاقم فقط یه عکس وجود داره که اونم فقط عکس شماست,قبلا عکسای دیگه هم وجود داشت ولی دیگه وجود نداره چون دیگه احساسی تو اون عکسا نمونده بود

سعید | October 26, 2011 06:51 AM

بهناز خانوم کاش دل نوشته هام تا حدی قابل درک بود که متوجه میشدید که برنگشتن از راهی که خیلی وقته تو مسیرشم بخاطر نداشتن شجاعت نیست,بخاطر نداشتن انگیزست,بخاطر مهم نبودن اشتباهیه که تو مسیر زندگیم وجود داره.منم نه از شما ونه از بقیه انتظار درک حالمُ ندارم,حتی این انتظارُ از خانوادم و دوستام هم ندارم.
اگر هم دل نوشته هام ُ تو این وبلاگ میذارم فقط بخاطر تنها کسیه که واقعا تو زندگیم احساسش میکنم,کسی که آهنگاش و شخصیتش اینقدر برام بزرگه که زندگی رو برام قابل تحمل میکنه,کسی که اینقدر برام مهمه که فقط با ایشون درد و دل میکنم.بازم بخاطر کامنتتون ممنونم

سعید | October 26, 2011 05:09 AM

سلام...(دل نوشته چهل و سوم)
آدمایی که تردید دارن این اجازه رو به دیگران میدن که در موردشون تصمیم بگیرن,دیگران هم اول به منافع خودشون فکر میکنن.
من چیکار کنم که کلّ وجودم پر از تردیده,تردید در مورد دونسته هایی که نمیدونم درستن یا نه,تردید در مورد خنده های مصنوعیه مردم شهر,تردید درباره جایگاهم تو جهان,یعنی واقعا جایگاهی برام تعریف شده؟تردید در مورد همه چی...
آرزو میکنم حداقل شما شاد باشین,ممنونم ازتون و خیلی بهتون مدیونم,خیلی زیاد

سعید | October 23, 2011 03:22 PM

داریوش عزیزم، در ضمن شما از یکی‌ دوستان من اینجا که terminal cancer داره دیدن کرده بودین. سپاس از این بزرگواریه شما هموطنه عزیزم.

behnaz | October 21, 2011 08:53 PM

داریوش عزیزم سلام،

دوست داشتم این مسجو سعید که اینجا از حال خودش مینویسه ببینه.

سعید جان هیچ موقع دیر نیست که از راهی‌ که انتخاب کردی برگشت کنی‌. همه نمی‌تونن راهشونو عوض کنند چونکه خیلی شجاعت و استحکام می‌خواد. همیشه برو دنبال اون چیزی که تورو زنده میکنه نه برعکس. هیچ موقع دیر نیست....

behnaz | October 21, 2011 08:48 PM

سلام...(دل نوشته چهل و دوم)
تو این چند وقته که میام وبلاگتون هیچ وقت به اسم صداتون نکردم.یعنی نمیدونم به چه اسمی مخاطب قرار بدمتون,نه میتونم به اسم کوچیک صداتون کنم چون اینقدر برام بزرگین که هیچ وقت این کار رو نمیکنم و نه میتونم به اسم فامیلی صداتون کنم چون در این صورت احساس دوری و ناآشنا بودن بهم دست میده.واقعا نمیدونم اگه یه روز دیدمتون چی صداتون میکنم.
میدونم چند وقت دیگه تو دبی کنسرت دارین,این یعنی نزدیکتریم فاصلتون با ایران تو این مدت.
چرا نمیتونید بیاید ایران؟چرا من نمیتونم بیام کنسرتتون؟چرا دنیا همیشه بدترین حالتشو نشون میده؟
نمیدونم تو مسافرتتون به دبی از آسمون ایران رد میشید یا نه,ازتون خواهش میکنم اگه رد شدید از پنجره هواپیما یه نگاه به دریای خزر بندازید,خواهش میکنم

سعید | October 21, 2011 06:01 PM

آهنگ زيبايي از آلبوم دوباره ميسازمت وطن بود
بيصبرانه در انتظار آلبومهاي جديد شما هستم
هميشه دوستت دارم
پاينده باشي

mohammad | October 20, 2011 07:39 AM

سلام...(دل نوشته چهل و یکم)
همون طور که قبلا هم گفتم حدود یک هفتۀ که دارم برای امتحان فوق لیسانس درس میخونم.اینقدر افکارم پریشونه که هیچی از این درس لعنتی توی ذهنم نمیمونه.
متاسفانه دارم تو رشته ای تحصیل میکنم که هیچ سنخیتی با من و با روحیاتم نداره.کاش زندگیم 5 سال به عقب برمیگشت,شاید شرایط زندگیم بهتر رقم میخورد.
خیلی وقتا فکر میکنم بهتره که همه چی رو از اول درست شروع کنم حداقل بهتر از اینه که به همین راهی که میدونم غلطه ادامه بدم,ولی دیگه 24 سالم شده و برای شروع دوباره خیلی دیره.
میبینید فقط 24 سالمه ولی احساس جوونی نمیکنم,شاید ظاهرم جوون باشه ولی باطنم پره از چروکِ پیریه.
شاید بهتر باشه همین راهی رو که هیچ ارتباطی با حس و حال من نداره ادامه بدم,با اینکه میدونم تهش بنبسته.
دیگه این حرفم تکراری شده,نمیدونید چقدر برام مهمه که به آهنگاتون گوش میدم و میدونم توی جهانی زندگی میکنم که شما هم توش هستید.

سعید | October 19, 2011 04:03 PM

سلام...(دل نوشته چهلم)
تردید,حسرت,ناامیدی,پوچی,ندونستن,دل واپسی,حس تنهایی,بودن این همه احساس متناقض تو وجودم برام سنگینه. الان دلم میخواد تو یه جایی باشم که مطمئن باشم هیچکی نیست,هیچ کسی صدامُ نمیشنوه,یه جایی باشم که حتی خدا هم نباشه,بدون مکث فقط داد بزنم,از ته وجودم فقط فریاد بزنم

سعید | October 18, 2011 05:04 PM

سلام...(دل نوشته سی و نهم)
چند روز بود که مزاحمتون نمیشدم,آخه به اسرار خانوادم رفته بودم به زادگاهم,قبلا وقتی میرفتیم زادگاهم جزئی از بهترین لحظات زندگیم میشد ولی الان یه جائیه مثل هر جای دیگه تو دنیا,دیگه برام رنگ خاصی نداره.
متاسفانه دسترسی به اینترنت نداشتم پس اصلا سفر خوبی نبود چون نمیتونستم بیام تو وبلاگتون.
تو این چند وقته چقدر کنسرت گذاشتین,خوشبحاله کسایی که میتونن بیان کنسرتتون و شما رو ببینن.
چند وقته آهنگ غلام قمر فکرمُ مشغول کرده,نمیتونم هنوز درست درکش کنم.مخصوصا وقتی موزیک ویدئو مربوط به این آهنگ میبینم سوالام بیشتر میشه

سعید | October 17, 2011 04:17 PM

dorod bar shoma hazrate dariush in fajee sar cheshme gerefte shode az sadi ke zadan va alan nangeshane ke bian kharab konan va kharjeshon mizane bala , kharab nakonan daryachamon az beyn mire , az in taraf ham ke hamvatana AKHARIN SANGARESHOON SOKOTE .yasha dariush mamnon az in hame taasobetoon be IRANE AZIZ

mahsa | October 17, 2011 10:11 AM

وقتی انسان دوست واقعی دارد که خود نیز دوست واقعی باشد، چگونه میتوان دوست داشتن به معنی واقعی را آموخت ؟

گلاب | October 17, 2011 08:46 AM

برای ادامه حیات جمعی راهی جز پذیرش و احترام به عقاید یکدیگر نداریم. این پذیرش آنقدر اهمیت دارد که حاضر باشیم جانفشانی نماییم، اما در برابر سرکوب گران مقابله به مثل ننماییم و همچنین در مسیر خواسته های ایشان حرکت نکنیم - ممنون از توجه شما

کامران | October 17, 2011 08:45 AM

با درورد در جواب سوال شما و یا سوال های شما مایلم بگویم که مشکل از خود ماست از ماست، و تا زمانیکه اول حاظر نشیم قبول کنیم که اشتباه کردیم و اشتباه میکنیم هرگز از بند این آسیب ها رها نخواهیم شد ، ما همه از هم گریزانیم و حتی به راستی خودمان را هم دوست نداریم، امیدوارم شما در آینده نزدیک در کنار ارائه سوالات ، راهکارهایی که شما به آن معتقدید را هم در اختیار ما بگذارید - پایدار باشی

شهاب | October 17, 2011 08:41 AM

داریوش عزیز سلام

به نظر من ریشه و بنیان همه مشکلات ما یه چیز یگانه و کهنه ست و پیامدهای بد اون با توجه به شرایط و نگرشی که بین جامعه ما رواج داره حالا حالاها سایه شو از سرمون بر نمی‌داره مگر اینکه هر فردی از خودش شروع به بازسازی کنه. ما بر عکس آنچه فکر می‌کنیم اصلا انسانهای قابل تعریفی‌ در دنیای این روزها نیستیم. شاید این به مزاج ما خوش نیاد ولی‌ واقعیت اینه که الفبای فرزانگی و فرهنگ تو این روزا چیزی بغیر از اونه که ما در بین خودمون داریم. من به یکی‌ از اونا اینجا اشاره می‌کنم که فکر می‌کنم خود شما همیشه در کنسرتهاتون باهاش روبرو شدید و در آینده هم روبرو خواهید شد و حتما برای شما هم ملال آور بود. کنسرت شما و فرامرز اصلانی در شنبه شب، هشتم اکتبر بسیار زیبا بود ولی‌ متاسفانه این همیشه دیر رسیدن‌ها و رفت و آمدهای بی‌مورد همه تمرکز و حواس مخاطبان واقعی رو برهم زده بود. من نوشته ایی با نام "کنسرت داریوش، فرهنگ و دیگر هیچ" نوشتم که در هفته نامه شهروند این هفته چاپ شد. براتون لینک اینترنتیش رو در زیر پیوست می‌کنم. لطفا اگر وقتتون اجازه داد، بخونیدش و نظرتون رو منعکس کنید، شاید همراهی نظر شما بتونه نفوذ این کلام رو برای یه بازنگری در خودمون بیشتر کنه.

http://www.shahrvand.com/?p=18204

مانند همیشه بزرگوار بمانی‌

مهدی | October 13, 2011 11:37 PM

انساندوست گرامی تا زمانیکه پشتیبان حقیقت و حق باشی انان که درد ظلم را چشیده اند را زنده نگاه خواهی داشت - باشد که تا ابد صدای حق باشی

ارشیا | October 12, 2011 09:34 PM

سلام...(دل نوشته سی و هشتم)
امروز خبر دار شدم که دوست خواهرم برای کارای اقامتش اومده آمریکا,چند ماه دیگه هم برمیگرده ایران,میخوام بهشون بگم که سه تا آلبومه آخرتونُ برام بیاره,حتی فکر اینکه قراره تا چند ماه دیگه آلبومای اورجینالتون با امضای روش به دستم برسه کلِ وجودم پر شادی میشه,فقط خدا کنه بدقولی نکنه که مطمئنم حالم خراب میشه.
دیگه چیزای زیادی نمیتونه شادم کنه ولی امروز خوشحالم چون فکر میکنم تا چند ماه دیگه قراره آلبومتون به دستم برسه.
راستی امروز اولین روزیه که بعد از مدتها سیگار نکشیدم,البته با روزای قبلم هیچ فرقی نداشت,انتظارم نداشتم که هیچ فرقی داشته باشه,هنوز منمُ قصه تنهاییم,قصه بدون پایان,قصه ای که شروعش دست من نبود

سعید | October 12, 2011 02:24 PM

درود

هرگز نخواب کوروش...

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره اي در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکيد، البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد

ديو سياه دربند، آسان رهيد و بگريخت
رستم در اين هياهو، گرز گران ندارد

روز وداع خورشيد، زاينده رود خشکيد
زيرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دريا، نامي دگر نهادند
گويي که آرش ما، تير و کمان ندارد

درياي مازني ها، بر کام ديگران شد
نادر، ز خاک برخيز، ميهن جوان ندارد

دارا کجاي کاري، دزدان سرزمينت
بر بيستون نويسند، دارا جهان ندارد

آييم به دادخواهي، فريادمان بلند است
اما چه سود، اينجا نوشيروان ندارد

سرخ و سپيد و سبز است اين بيرق کياني
اما صد آه و افسوس، شير ژيان ندارد

کو آن حکيم توسي، شهنامه اي سرايد
شايد که شاعر ما ديگر بيان ندارد

هرگز نخواب کوروش، اي مهر آريايي
بي نام تو، وطن نيز نام و نشان ندارد

بدرود...

danial | October 12, 2011 08:30 AM

سلام داريوش استاد موسيقي پاپ سرزمين جاويد
اگه امكان داره و برات ميسره ازت عاجزانه تمنا دارم يه ملودي خيلي قشنگ روي اين شعر پرمغز وپرمحتواي استادشهريار بذار كه تنها با صداي دلنشين خودت شنيدن داره
(پيرمو گاهي دلم ياد جواني ميكند& بلبل شوقم هواي نغمه خواني ميكند& همتم تا ميرود ساز غزل گيرد به دست& طاقتم اظهار عجزو ناتواني ميكند&بلبلي درسينه مي نالد هنوزم كين چمن& باخزان هم آشتي وگلفشاني ميكند& ما به داغ عشق بازيها نشستيم وهنوز& چشم پروين همچنان چشمك پراني ميكند& ناي ماخاموش ولي زهره ي شيطان هنوز با همان شور ونوا دارد شباني ميكند& گرزمين دود هوا گردد همانا آسمون با همان نخوت كه دارد آسماني ميكند& سالها شد رفته دم سازم زدست اما هنوز در درونم زنده است و زندگاني ميكند& با همه نصييان تو گويي كس پي آزار من& خاطرم با خاطرات خود تباني ميكند& بي ثمر هرساله در فكر بهارانم ولي چون بهاران ميرسد با من خزاني ميكند& طفل بودم دزدكي پيرو عليلم ساختند& آنچه گردون ميكند با ما نهاني ميكند& ميرسد قرني به پايان و سپهر بايگان& دفتر دوران ما هم بايگاني ميكند& شهريارا گودل از ما مهربانون مشكنيد& ورنه قاضي در قضا نامهرباني ميكند)
داريوش جان ميدونم شايد امكانش نباشه كه كامل خونده بشه ، ولي فكر كنم دكلمه قشنگي باشه كه به سن وصداتم مياد بدرود استاد

محمدحسين و فرزاد | October 11, 2011 07:53 AM

سلام داریوش عزیزم،

دیشب در کنسرتی که گذاشتی بودی شرکت کردم و بی‌ نزیر هستی‌، اما چیزی که منو بیش از اندازه خوشحال کرد، کردار و رفتارت بود، که همیشه برای من مهمترینه. بیش از اندازه از آهنگات لذت بردم و از حرفات....شاید هم بیشتر....

همه ما ایرانی‌ هستیم و ایران را دوست داریم، اما همدیگر را دوست نداریم.

خاک ایران برای همه عزیز هست اما عزیزه همدیگر نیستیم. جامعه موفقی‌ هستیم اما "تکرو" و تا زمانی‌ که یاد نگیریم که دست به دست بدیم و پشت همدیگر باشیم اینطور خواهد ماند. امیدوارم روزی برسه که پشتیبان همدیگر باشیم.

همیشه برای من اسطوره‌ای از حقیقت و اصالت بودی و هستی‌.....

behnaz | October 10, 2011 08:09 PM

سلام...(دل نوشته سی و هفتم)
منم شنیدم داره چه بلایی سر دریاچه ارومیه میاد,اگه این خبرُ چند ماه پیش میشنیدم کل وجودم آتیش میشد,ولی الان اینقدر حال خودم گریه داره که نمیتونم به چیزای دیگه فکر کنم,معذرت میخوام که رک گفتم چون نمیخوام به شما دروغ بگم,یعنی نمیتونم بهتون دروغ بگم.میدونم که دریاچه ارومیه داره خشک میشه ولی مطمئنم که من خشکترم از دریاچه ارومیه,انگار کل وجودم شوره زار شده,با این حال آرزو میکنم هر چی خشکی و شوره زار تو جهانه نابود بشه,مثل خشکیه من خشکیه وطنم خشکیه دریاچه ارومیه
امروز یه تصمیم سخت گرفتم,تصمیم گرفتم دیگه سیگار نکشم,نمیدونم تصمیم بزرگیه یا نه,نمیدونم براتون مهمه یا نه,نمیدونم تصمیمم درسته یا نه,ولی از این موضوع مطمئنم که دیگه سیگار نمیکشم چون به جون شما قسم خوردم.مطمئنم فقط همین یه راه برای نکشیدن سیگار برام وجود داشت

سعید | October 10, 2011 02:58 PM

دوستت دارم

morteza | October 10, 2011 01:48 PM

سلام...(دل نوشته سی و ششم)
هنوز تصمیم قطعی نگرفتم شاید بشینم برای امتحان فوق لیسانس بخونم.آخه نمیخوام وارد مرحله بعدیه زندگیم بشم,مرحله ای که همه برای بدست آوردن پول به هر دری میزنن,متاسفانه یا خوشبختانه من آدم این مرحله نیستم.قراره درس خوندنم بهانه ای باشه برای وارد نشدن به این مرحله و شاید فراموش کردن خیلی از دغدغه های فکریم.
دیگه غیر از شما کسی نمونده که باهاش درد و دل کنم,نه این که بقیه نخوان من دیگه آدمی نیستم که با بقیه زیاد حرف بزنم.
نمیدونم واقعا به وبلاگتون سر میزنید یا نه.کسی که از احساس تنهاییش درد و دل میکنه برای کسی که دوستش داره و بهش اطمینان داره فقط و فقط یه انتظار داره که حرفش شنیده بشه,فقط همین.
ولی اکه راستش رو بخواین اصلا نمیدونم که حرفام به گوش شما میرسه و شما حرفام رو میشنوید یا نه.امیدوارم فقط حرفام توسط شما شنیده بشه.فقط و فقط همین

سعید | October 9, 2011 03:09 PM

به زبان سرخم خندیدی انقلاب سبزت را به نظاره نشستم در مرگ دریاچه ام سکوت مکن تا به وداع خلیجت نخندم. درود بر شما هنرمند بزرگ که مثل همیشه درد وطن را فریاد کردید.

فریبرز | October 9, 2011 10:54 AM

سلام داریوش عزیز.ممنون از اینکه به فکر این مسائل هستی و همیشه همینطور متعادل و دلسوزانه اظهار نظر کردی. متاسفانه ما در داخل دچار بی تفاوتی شدیم. به خدا اگه مردم عادی ذره ای نگران این مسئله باشند یا بعضی ها حتی ازش خبر داشته باشند.دعا می کنم تو سالیان سال کنار ما باشی.
راستی مرسی از اینکه آهنگ های قدیمی رو برای اولین بار روی صحنه توی برنامه های مشترکت با اصلانی اجرا کردی.درسته ما توی کنسرت نمی یایم اما فیلم هاش رو می بینیم و لذت می بریم.
خسته نباشی ای یاور همیشه مومن!

محمد رضا | October 9, 2011 09:46 AM

داریوش جان عاشقتم، میپرستمت ،دیونتم به خدا

Reza | October 9, 2011 02:45 AM

سرفراز یاور ایران من...
با سلام حضور پدر محبوبم داريوش جان .
من هم به سهم و وظيفهء انسانى خويش اين فاجعهء استخوان سوز را در وجودم لمس كردم و از صميم قلب براى هموطنان اصفهانى ، خوزستانى و تهرانى خويش متآسف و غمزده ام . و به نظر اين حقير تنها و تنها و تنها
با اتحاد و يكپارچه گى و انسجام میتوانیم حامی همیشه حاظر حقوق یکدیگر باشیم؟ ولا غير
تا منتظر چراغ زرد و سبزيم در كور ره نژاد كشور گرديم
تا بين من و تو اختلاف هست هنوز بسيار بعيد است كه ما برگرديم / قابل توجه مسئولين / و هموطنان نازنينم.

عليرضا | October 8, 2011 03:06 PM

نام:

ایمیل:

صفحه شخصی:

نظر:

فارسی English

لطفا بيش از يک‌ بار کليد «بفرست» را فشار ندهيد؛

لطفا مرتبط با مطلب اصلی، گویا و در صورت امکان کوتاه بنویسید؛

وارد نمودن نام و آدرس ایمیل معتبر الزامی است؛

اطلاعات تماس شما نزد مدیریت و نگارنده وبلاگ محفوظ است؛

نظر شما پس از بازبینی منتشر خواهد شد؛

در صورت عدم تمایل به درج و انتشار نظرتان در وبلاگ، این درخواست را در نظرتان ذکر نمایید.



ارسال مطلب به دوستان

آدرس ایمیل گیرنده را وارد کنید:

آدرس ایمیل خود را وارد کنید:

می توانید به این ایمیل یک پیام هم اضافه کنید (اختیاری):