یکشنبه ۳۰ بهمن ۹۰




یکی بود، یکی نبود
زیر گنبد کبود، لخت و عور تنگ غروب
یه ملت نشسته بود...
چرا باید همیشه یکی باشه و یکی نباشه ؟ چرا باید همیشه نشست ؟ چرا هرگز کلاغه به خونش نمیرسه ؟
همه به من میگن چرا سکوت ؟
دوست دارم در جواب سوالی را مطرح کنم که: " اگر نباید سکوت کرد چرا همه سکوت کردند؟ "
نگاهی به پشت سر کردم، رد پای فریاد 40 ساله ام روبرویم نشسته بود ، صدای این فریاد ها را شاید بهتر در سکوت میتوان شنید، اما سکوت را جواب نمیدانم ، سکوت برایم به معنی مراقبه ، به معنی بازنگری به درون خود، درون من، درون تو و درون مایی که درد میکشیم اما ناظریم ، می سوزیم اما تماشاچی ایم ، بیماریم اما نشسته ایم ، مرگ را لمس میکنیم اما منتظریم...
از شعار به شعور رسیدن کمی سکوت میخواهد
از عکس العمل به عمل رسیدن کمی سکوت میخواهد
از شکست ها به موفقیت ها رسیدن کمی سکوت میخواهد
سکوت تا صدای هوشیار آن زندانی در درون ذهن دربند خود را بشنویم که تکرار اشتباهات تدارک خاموش تکرار آنهاست.
آیا فکر نمی کنید که تکرار دیگر بس است، تاریخ تکرار دیگر بس است، تکرار این تاریخ دیگر بس است؟
باید جهان را تازه دید
رفت و به فرداها رسید
برای یک آغاز نو
نباید انتظار کشید...


نظرها (58)